داستان آموزنده

ساخت وبلاگ

آش نخورده و دهان سوخته!!!
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت .....

شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش‌های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود.
شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود .
پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه‌های آش را گذاشتند .
تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بیاورد
پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد .
فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟
حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟
زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟
آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق‌ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است
از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد ، گفته‌ می‌شود :‌
آش نخورده و دهان سوخته!!!

زبان و ادبیات فارسی ......
ما را در سایت زبان و ادبیات فارسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6adabiyat315d بازدید : 263 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 4:16